فريدون جنيدي
21/3/1385
در هنگام درازآهنگ زندگي مادرسالاري، از آنجا که مادران را با يکديگر نبرد نبوده است، ارتش و سازمان و دولت را نيز کارآئي نبود، و باستانشناساني که در گسترة ايران فرهنگي بکاوش پرداختهاند، هيچ ابزار، و دگرگوني که نشانة نبرد و ويراني بوده باشد، نيافتهاند.
نبرد با چيرگي بابل نخستين که در نامه هاي ايراني از آن با نام «بيوراسب» ياد شده است آغاز گرديد، و در تپه هاي باستاني که بيش از هفت هزار سال بر آنها روزگار گذشته است، در سرِ هفت هزار سال، نشانة ويراني و آتش و درد و کشتار، نمايان است، و از آنجا که بابليان يا بيوراسب که در نامه هاي ايراني از آن با نام ضحاک نيز ياد شده است، يکهزار سال بر ايران، فرمانِ همراه با کشتار و سوختار راندند. راه پادرزم با آنان، نيرومندي تن و برگرفتن جنگ افزار، و بهم پيوستن بود که به پيدايي سپاه انجاميد و چون سپاه در گوشه گوشة ايران پديد آمد، سازماني براي نگرش بکار سپاهيان بايسته مينمود، که خود به فرماندهي يگانه، و پادشاهي انجاميد، و نخستين پادشاهِ پس از بابليان «فريدون» بود که او را پدر آريائيان جهان بايد ناميدن.
پايتخت فريدون بر بنياد گفتار شاهنامه، شهري بوده است بنام «کوس»:
ز آمل گذر سوي تمّيشه کرد نشست اندر آن نامور بيشه کرد
کجا، کز جهان کوس، خواني ورا جز اين نيز نامي نداني ورا
شهر تميشه در تبرستان، بر سرِ کوهي سخت گذر بنياد نهاده شده بود که در زمانهاي پسين بر دست سپاهيان عرب ويران شد، و از شهر باستاني کوس نيز پس از ويران شدن دو روستاي خرد در شهرستان نور، همچون دو جوانة نازک از درختي تنومند، برجاي مانده است:
1- کوسه زر
2- کوسه مَلّه
از گفتار فردوسي پيدا است که جايگاه «کوس» را در زمان فردوسي نميدانستهاند، اما پيش از اسلام بر ايرانيان روشن بوده است:
بهنگام رفتن انوشيروان بگرگان:
ز گرگان، بساري و آمل شدند، بهنگام آواي بلبل شدند
در و دشت،يکسر،پر از بيشه بود دل شاه ايران پر انديشه بود
ز هامون بکوهي برآمد بلند يکي بارهاي برنشسته سمند
سوي کوه و آن بيشه ها بنگريد گل و سنبل و آب و نخچير ديد
چنين گفت کاي روشنِ کردگار جهاندار و پيروز و پروردگار
تويي آفرينندة هور و ماه گشاينده و هم نمايند راه
جهان آفريدي بدين خرّمي که از آسمان نيست پيدا زمي
کسي کاو جز از تو پرستد همي روانرا بدوزخ فرستد همي
ازيرا فريدون يزدانپرست بدينجاي برساخت جاي نشست!
اينچنين شهر باستاني کوس در شهرستان نورِ تبرستان نخستين جايگاه فرمانروايي در ايران بوده است و بيگمان نخستين پايگاه خرد و فرهنگ و دانش، و نخستين خاستگاه دانشوران و افزارمندان و ديوانيان ايران بوده است، پيش از آنکه آريائيان بهنگام فريدون به سه تيره بخش شوند، آن جايگاه، همچنان پايتخت جهان آريا بشمار ميرفته است.
*
پس از فريدون نيز بهنگام فرمانروايي منوچهر (=نژاد مانوش؛) باشندگان کوهستانهاي پيرامون دماوند، پايتخت اندکي از جايگاه خويش بسوي خراسان پيش ميرود، و در شهر آمل پاي ميگيرد! آنجا که سام نريمان براي نبرد با مهراب کابل خداي بسوي نيمروزان، سپه ميرانَد، فرزندش زال بپذيرة او ميرود و در ميان سخنان ميگويد:
به ارّه تنم را بدو نيم کن ز کابل مپيماي با من سَخُن
و سام در نامهاي که بمنوچهر مينويسد، از اين داستان چنين ياد ميکند:
مرا گفت: بر دار آمل کني از آن به که آهنگ کابل کني
و اين گفتار چنين مينمايد که بدان هنگام آمل پايتخت ايران بوده است.
*
گفتار ديگر آنست که چگونه شايد فرزندان فريدون را از نژاد ديوان خواندن؟ چنانکه امروز همواره از ديوان مازندران ياد ميشود!
نام سرزمين فريدون همواره «تبرستان» بوده است، و انبوه يادکردهاي باستاني، راه همه گمانهاي ديگر را ميبندد...
واژة مازندران بر چين و شکنها و سازهاي کوهستان البرز نهاده شده است، و اين سخن فرخي سيستاني راز آنرا باز ميگويد:
برآمد ز کوه، ابر مازندران چو مارِ شکنجي و ماز، اندر آن
از سويي واژة «دوين» که دوبار تنها در تاريخ تبرستان ابن اسفنديار آمده، و از همة فرهنگهاي ايراني فرو افتاده است بر بنياد گفتارِ وي چيزي جز «کوه» و بلندي نيست:
«همه ساله اسپهبد فرّخان، براي شکار و شراب به زيرترِ «دويني» رفتي که کاخ اسپهبد خورشيد بود!» واژة دوين با فرو افتادن «و» ميانين از آن، بگونه «دين» درآمده است که خوشبختانه هنوز در تبرستان نمونههاي فراوان داردو به تپههاي بلندي که جايگاه ديوان بريد و برجهاي ديدهباني و آتش بوده است، و در گذر زمان، ويران شده و بگونة تپه درآمده است، که خود نشاندهندة نام «دوين» است.
و از سويي با فرو افتادن «ن» پايانين بگونه دِو (=ديو) درآمد که نام همان رشته کوههاي پيچاپيچ و پر مازِ ميان تبرستان و دشت مياني ايران است، و چون ايرانيان خواستند که آن کوهها را به چراگاههاي دشتهاي خويش بيفزايند، و اين سخن در گفتار ديو سپيد به کاووس آمده است:
همي برتري را بياراستي چراگاه مازندراني خواستي
با چنين انديشه، ايرانيان از هر دو سويِ کوهستان البرز ببالا ميرفتند، و يکايک به چراگاهها دست مييافتند، و بالا رفتن آنان از «دوين»ها بود، و با هيچيک از آن دوينها دشواري پيش نيامد مگر با دوين سپيد که بزرگترين دوينها است، و همواره از برف، سر، سپيد دارد! شيوة نبرد دوين سپيد با ايرانيان نيز چنين گزارش شده است:
شب آمد، يکي ابر شد تا بماه جهان گشت چون روي زنگي، سياه
زگردون بسي سنگ باريدوخَشت پراکنده گشتند، ايران بدشت
بسختي، چو يکهفته اندر کشيد نيامد همي روشنايي پديد
بهشتم بغرّيد ديو سپيد که اي شاهِ بي بر، بکردار بيد
همي برتري را بياراستي؟ چراگاه مازندران خواستي؟
کنون آنچه اندرخور کارِ تست دلت يافت، آن آرزوها که جست!
از اين سخنان، روشن بر ميآيد که نبرد دوين سپيد، يا ديو سپيد با ايرانيان، همانا يک گدازه افشاني همراه با دود فراوان بوده است، و آن گروه از ايرانيان که پيرامون ديو سپيد بوده اند، از آن دود و گدازه که بر سرشان ريخته است آزار ديده و کشته شده اند!
از براي آنکه گفتار را با شاهنامه بپايان رسانيم، اين سخن ديو سپيد را در پاسخ ياري خواهي شاه مازندران بخوانيم:
چنين پاسخش داد، ديو سپيد که از روزگاران مشو نااميد
بگفت اين وچون کوه،برپاي خاست سرش گشت،باچرخ گردنده راست!
سخن کوتاه! شايسته نيست که فرزندان فريدون خويش را همبستة ديوان در شمار آورند.